سی و چهارمین بــــــــــــــــــــــــهـــــــــــــــار

سی و چهارمین بــــــــــــــــــــــــهـــــــــــــــار
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بهار۳۴ و آدرس bahar34.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

آقاجان باخنده ای که ترجمه ای از گریه بود گفت:همین مان مانده بود که تو بروی جبهه،مطمئن باش پایت به آنجا برسد صدام دودستی توی سرش می زندوجنگ تمام می شود.
کم نیاوردم وگفتم من باید بروم همین.
آقاجان ترش کرد وگفت:رو حرف من حرف نیار.بچه هم بچه های قدیم.می بینی حاج خانم؟
مادرم که از سر صبح در حال اشک ریختن وآبغوره گیری بود،یک فین جانانه در دستمال کاغذی کرد و باصدای دو رگه گفت:رفته اسم نوشته وقراره یک هفته دیگه اعزام بشود.
آقاجان گفت:ببین پسرم،توبعد از هفت-هشت تا بچه مرده برای ما زنده ماندی،حالا می خواهی دستی دستی خودت را به کشتن بدی.فکر من ومادر پیرت را نمیکنی؟
چشمانش خیس شد.دلم لرزید.همیشه آقاجان با این حرفش پنچرم می کرد.اما این بار تصمیم گرفته بودم گول نخورم.
-من می روم شانزده ساله هستم واجازه هم نمی خوام.امام گفته پس من هم می روم.
آقاجان کفری شد وفریاد زد:باشد.ببینم توپیروز می شوی یا من!
قرار بود روز بعدیک نفر از طرف ستاد اعزام به جبهه در محل درباره ام تحقیق کند.شهرمان کوچک بود وهمه از جیک وپیک هم خبر داشتند.نمی دانم این تحقیق وسؤال وجواب،دیگر چی بودکه آتش اش دامن مارا گرفت.باهزار مکافات و سختی توانسته بودم ثبت نام کنم.بعد نوبت جوابگویی به سؤالات شرعی وسیاسی شد.ازنماز وحشت تا انواع وضو وغسل وشکیات پرسیدند ومن بدبخت که رساله امام را سه بار کلمه به کلمه خوانده بودم با مصیبت جوابشان را دادم.حالا مانده بود بیایند تو محل پرس وجو کنندکه آدم درست وحسابی هستم یانه.از یکی از بچه ها که آنجا خدمت می کردشنیدم که قرار است آن روز برای تحقیق بیایند،حتی طرف راهم شناسایی کردم.
صبح اول وقت ازدم درستاد اعزام به جبهه با حفظ فاصله او را تعقیب کردم.پیش بینی همه چیز را کرده بودم.یک کلاه کشی سرم کردم وعینک دودی هم زدم که کسی نشناسدم.اسم تحقیق کننده کریم بود.کریم اول بسم الله وارد مغازه مش تقی ماست بند شد.پشت سرش وارد ماست بندی شدم.کریم از مش تقی پرسید:حاج آقا شما حسین ایران نژاد را می شناسید؟
مش تقی خیلی خوب مرا می شناخت.همیشه احترامش را نگه داشته و در مسجد کفش هایش را جفت کرده بودم.می دانستم که قبولم داردوهمیشه برایم دعای خیر می کرد.
مش تقی اول لب گزید،بعد با صورت سرخ شده گفت:ای دل غافل!باز کفتر بازی کرده؟
نفس ام بندآمد.کم مانده بود غش کنم.کریم با تعجب پرسید:مگر کفتر بازه؟
مش تقی سر تکان داد وگفت:ای برادر!اهل محل از دستش ذله شده اند.همیشه رو پشت بام کفتر بازی می کند.نمی دانید پدر ومادرش را چقدر اذیت می کند.
کریم تند تند روی برگه اش چیزهایی نوشت.بعد خداحافظی کرد ورفت.عینکم را برداشتم وصاف تو چشمان مش تقی نگاه کردم.بنده خدا با دیدنم رنگ از صورتش پرید.سرخ شد و من من کنان گفت:حلالم کن پسر جان!دیشب پدرت التماسم کرد برای این که جبهه نفرستندت درباره ات چاخان کنم.حلالم کن!
از مغازه بیرون دویدم.وای که تو کوچه مان چه خبر بود.هرچی لات ولوت و...بود،دور کریم حلقه زده و داشتند پرت وپلا می گفتندوکریم تند تند می نوشت.
-آقا نمی دانید چه جانوریه،سه بار به من چاقو زده!
-آقا دو تا کفتر خوشگل مرا گرفته وپس نمی ده.
-به من دویست تومان بدهکاره و پررو،پررو می گوید که نمی خواهد طلبم را بدهد.
-روزی دو پاکت سیگار می کشد.
خدیجه خانم با آه سوزناکی گفت:همه اش مزاحم دختر من می شود حیا هم نداره.
مانده بودم معطل.خدیجه خانم اصلا دختر نداشت که من بخواهم مزاحمش بشوم.نگاهم به آقاجان افتاد که به دیوار تکیه داده و پیروز مندانه لبخند می زد.داشتم دیوانه می شدم.کریم خداحافظی کرد ورفت.جماعت آس وپاس و چاخان گو،هر کدام از آقاچان پولی گرفتند و پی کارشان رفتند.مادرم داشت از خدیجه خان متشکر می کرد.داغ کردم.عینک دودی را برداشتم وشروع کردم به هوار کشیدن:
-آهای ملت به دادم برسید!این دو نفر وقتی بچه بودم،مرا دزدیدند وایجا آوردند. اینها پدر ومادر واقعی من نیستند.من یک بچه یتیم بی کس و کار هستم.کمکم کنید.هر شب کتکم می زنند وبه من غذا نمی دهند.همیشه تو زیرزمین زندانی ام می کنند و شکنجه ام می کنند.
شروع کردم به الکی گریه کردن.رنگ به صورت پدر ومادرم نمانده بود.همسایه ها با تعجب وحیرت پچ پچ می کردند و چپ چپ به آن دو نگاه می کردند.آقاجان گفت: این پرت وپلاها چیه؟ما کی تورا دزدیدیم؟کی تورو کتک زدیم؟
گریه کنان گفتم:مگر من کفتر باز وسیگاری وچاقو کشم که آبروم را بردید؟من شما را حلال نمی کنم.همین امروز از خانه تان می روم تاپدر ومادر واقعی ام را پیدا کنم.اصلا همین الآن می روم کلانتری از دستتان شکایت می کنم تا داد مرا از شما بگیرند.ای همسایه ها،شما شاهد حرف هایم باشید.مادرم گریه کنان خواست بغلم کند که فرار کردم. آقاجان دنبالم می دوید وصدایم می کرد.پشت سرم را نگاه نکردم.تا شب تو کوچه ها گشتم.خیلی گریه کردم.دلم بدجور شکسته بود.آخر شب رفتم خانه تا خرت وپرت هایم را جمع کنم که آقاجان دستم را گرفت.چه اشکی می ریخت.صورتم رابوسید وگفت:حسین جان،قهر نکن! خودم فردا اول سحر می آیم آنجا ورضایت می دهم.فقط تورا به خدا از ما قهر نکن!
روز بعد آقاجان آمد ستاد اعزام به جبهه.با هم پیش کریم رفتیم و آقاجان به او گفت که همه آن حرف ها دروغ واصل ماجرا چه بوده.
ومن یک هفته بعد رفتم جبهه.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 7 / 11 / 1391برچسب:داستان کوتاه داستان جالب, ] [ 23:17 ] [ ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

سلام به همه اونایی که تشریف میارن به این وبلاگ من و آرزو و مریم این وبلاگ رو زدیم چون کلی سوال داشتیم و جوابش رو هم میدونیم یعنی شما هم میدونین ولی درکش نکردیم اینجا از شما جواب سوالامون میخواییم یعنی سوال همه جوانان ونوجوانان ایرانی..... بــــــــــــــــــــــــــــــــآاین کـــــــــــــــــــه مـِـــــــــــــدونم زیــــــــــــــاد حــــرف زدم ولـــــــــی قابــــــــــل ذکـــــــــــره کــــــــــــــه: ما در این وبلاگ راجب تمام چیزهای مرتبط به وطنمون میحرفیــــــــــــــــــــــــــم.... خب از خودتون پذیرایی کنید چیزه قابل داری نیست چندتا مطلب و پست دیگه وبا چندتا نظر خوشگل از ما تشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــکر کنـــــــــــــــــِید ممـــــــــــــــنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 28
بازدید ماه : 157
بازدید کل : 25720
تعداد مطالب : 42
تعداد نظرات : 26
تعداد آنلاین : 1

his script got from www.Avazak.ir-Design By: Avazak.ir --> دریافت کد خداحافظی

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

کد تغییر شکل موس